نقش کردم رخ زیبای تو در خانه‌ی دل

نیمه شب. و زمان را کاش می‌شد پشت در گذاشت و یک دو ساعت دل سیر به تماشا نشست. کجا صدای جیرجیرک می‌آید به دل کارگاه. سکوت شب ریاب رخ دارد. قلعه‌ی ده مستحکم است و پسر بیگ را پشت دیوارها قداره زده‌اند تا یادش باشد صدای مرگ از جارچی‌های مالیاتش بلندتر است.

کوچه پر از اتفاق است و پسرک روی تخت چایخانه مشق‌های فردایش را می‌نویسد. من چه؟ من یک مشق دارم و می‌نویسمش فردا و هزار آفرینش را پای دفترم می‌اندازم. و خود را جوری می‌گیرم که‌ انگار نه انگار.

امروز دو چهل و پنج دقیقه و فقط دو بلوک توانستم گوش بدهم. صدای حقیقت استخوان‌های جناق سینه را خرد می‌کند و پلنگ‌ها غازها را نمی‌خورند. سبوی من آب نداشت از همان اول هم آبی نداشت. دروغ گفته بودم.

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای/چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

[خانه ویران شد و آن‌ نقش به دیوار بماند]

اردیبهشت ۴

ریاب