شش بلوک خواندم و نوشتم. یکی دیگه هم خواهم خواند قبل از اینکه لشم را جمع کنم از پای لپتاپ بروم روی تشک قهوهای دراز بشم به چت آخر شب و خواب. خواب. خواب. بخواب محمد. نون خشکیه. نه نه نه. خوابید محمد بخواب تا نیومده ببردت. آقا دزده ممد خوابید.
و من هوشیار روی پایی که تکان میخورد از مادرم. پاها بر شکمش و سرم روی بالش کوچکی که گذاشته بود زیر سرم روی روی پاهایش. چپ و راست و یک مدل هم داشت که جلو و عقب میکرد. تلاش مادری برای خواب کردن کودک.
زیر زمین همه چیز عمیقتر است. و پنجره آنجا معنا پیدا میکند. پله حتی و انباری. زیر زمین خانهی ریاب را تازه دیدم. در سی و چهار سالگی. مرکز ترس بود آنجا و اتاق بغلش که اتاق تابستانی بود و در سایه و بعدها فهمیدیم خوراکیها را آنجا نگه میداشت بیبی و به ما احمقهای کوچک گفته بودند «خونهی شغالها»ست.
و من چند شغال دیده بودم در شب سرد زمستان که برگها ریخته نبود و سکوی بیآرتی را بدون جریمه طی میکردیم با سرعت که زودتر برسیم کتک بخوریم.
لبهایی شتری داشت زن. خواب من اما نمیآمد تهش نونخشکی و آقا دزده میآمدند و آقا دزده یکی از همین دزدهای سریالهای شبکه یک بود که دو تا نوچه داشت و پیرهنش آبی نفتی بود. خانم معلمم را ولی دوست داشتم. او هم گول میخورد و دوستم داشت گاهی.
[ضرب صدای پنکه مرا به کودکی برد.]
| اردیبهشت ۴
وقتی زیر کار زایمان میکردم و امید داشتم تا فارغ شوم و کودک را به پدرش بدهم خودم بروم تعطیلات سواحل هاوایی کلاته با امین حسینی.


