پ‌د‌را‌م

اتاق آخری عباس می‌نشست و بهم سه‌تار یاد می‌داد. صدای دفتر و‌ ورق خوردنش پشت راهروی فرهنگی بند چهار که سه تا بند داشت بالا و‌ پایین و یکیش رو دو بخش کرده بودن با دو‌ در جدا برای قرن و متهمان جاسوسی.

سیگار پشت گوش کسی بود که خط می‌کشید روی چوب برای بریدنش. من تازه منتقل شده بودم ‌اوین.

توی کارگاه اوین غریبه محسوب می‌شدم. دستمم به کار نمی‌رفت. عصرها ولی توی جمع بچه‌هاشون می‌رفتم. می‌نشستند روزای سه شنبه و مقاله می‌خوندند. راجع به تجسمی. خوش ذوق بود. و‌ در حال ساخت. کاپشن سبز پر خاک که جیب داشت گوشه‌هاش، عین یه نجار استایل می‌کرد.

سرعت اعلام تا اعدام بالا رفته. به غایتی که عقب موندم. اسم فردی که منتقل شده بود اعلام‌شد. توی صفحه‌ی طاهر دیدم که از بچه‌های معرق اوین‌ بوده. رفتم و اسمش رو سرچ کردم. تصویر مادرش بود. و‌ اولیویه. پیدا نشد و‌خوابم ‌برده ‌بود. فکر نمی‌کردم صبحش اعدامش کنند و دو ساعت بعد عکسش رو روی‌ خبرگزاری ببینم و یاد سمباده‌ی‌ دو‌پهلوی‌ رومیزی‌ قرمز پشت میز کار بیافتم و مداد بود یا سیگاری که پشت گوشش بود که جاکفشی درست می‌کرد با چهارپایه.
چوب‌ها را حسابی خرد کرده بود سال‌هایی که زیر حکم ‌بود.

آن اتاق انتهایی فرهنگی اوین واقعا جای تنگی‌بود. صدای پذیرش ۲۰۹ هم ‌می‌آمد و زن خودش را معرفی می‌کرد و حاجی پشت حاجی می‌آمد و می‌رفت. حاجی.

راستی قبرهایی که توی اتاق کنده‌ام سایز می‌شود.