SharifiMoq

تخمه‌ها

تخمه‌هایی که نخوردم گل شدند. تخمه‌هایی که خوردم گه. گه رو پای بوته‌ها ریختم با بیل. بادمجون شدند. بادمجونا رو میرزاقاسمی کردم با سیر. سیر همدان تو جمعه بازار.
شلوار کردی پوشیدم و بلوز پاره‌ی ورساچه، بیل می‌زنم و حوضی رو که دو‌ ماهه می‌خوام بسازمش و نمی‌شه، گودتر می‌کنم. یک متر و بیست سانت رفتم زیر زمین. جنگ شد و همه اومدند اینجا و سکوت ریاب بدل به همهمه شد و کارم شد جور کردن کانفیگ برای دیدن دو خط بیشتر خبر. هر جا رفته بودیم زده بودند.
سگ آرش یک ربع گم شد و تو تاریکی یه شب تا صبح دنبالش گشتیم وسط زمینای زعفرون. نور سفید گوشیم خورد تو چشمش سرخ شد و دیدمش و نفس راحت کشید. جفت پا می‌پره مثل کانگورو. شیشه‌های خونه‌ی مادربزرگ ریخته بود کامل. بمب رو سر پیروزی زده بودند.

تخمه‌ها بیشتر بخوانید »

پ‌د‌را‌م

سرعت اعلام تا اعدام بالا رفته. به غایتی که عقب موندم. اسم فردی که منتقل شده بود اعلام‌شد. توی صفحه‌ی طاهر دیدم که از بچه‌های معرق اوین‌ بوده. رفتم و اسمش رو سرچ کردم. تصویر مادرش بود. و‌ اولیویه. پیدا نشد و‌خوابم ‌برده ‌بود. فکر نمی‌کردم صبحش اعدامش کنند و دو ساعت بعد عکسش رو روی‌ خبرگزاری ببینم و یاد سمباده‌ی‌ دو‌پهلوی‌ رومیزی‌ قرمز پشت میز کار بیافتم و مداد بود یا سیگاری که پشت گوشش بود که جاکفشی درست می‌کرد با چهارپایه.
چوب‌ها را حسابی خرد کرده بود سال‌هایی که زیر حکم ‌بود.

پ‌د‌را‌م بیشتر بخوانید »

تا سه نشه بازی نشه

روز سوم بود و روبه‌راه‌تر بودم. منگی دو‌سه هفته پشت هم کار تو ریاب و تنش‌های برگشت تو روز اول و دوم ‌و کم‌خوابیای جبران شده، شد که صبح یازده با مهدی بیام ابوسعید و هنوز نخونده که جیگر بخورم. پول دادم رفت قهوه خرید و اسپرسو‌ زد برامون و نوشیدنی هم خریده بود که گفت از کارت تو نکشیدم نگران نباش و رفع نگرانی شد 🙂

تا سه نشه بازی نشه بیشتر بخوانید »

تهران

بعد از چند ماه که در ریاب بودم، امروز راهی تهران شدم. گیت‌های ورودی و بازرسی بدنی.
کلافه نشستم. طرف را حالی کردم که ریابی هستم. باید لهجه‌ام را بیشتر کار کنم. احمق‌ها زیاد می‌شوند. آن عوان. کار نیست. هرزگی بطالت و بوی گند قدرتی شکل داده‌اند سبز.

تهران بیشتر بخوانید »

وصف‌العیش نصف‌العیش

کدوم چراغ رو توی توالت دم در توی حیاط خونه که پله‌های آهنی می‌رفت از پایینش به بالاش روشن گذاشتی که چی؟ تیر برق سر کوچه زیر صدای خش و خش جاروی مامور شهرداری که کنار نیسان وایساده و جارو نمی‌زنه. ساعت چهار صبح تو کوچه‌پس‌کوچه‌های امامزاده یحیی سراغ خدا رو می‌گرفتم برای نون پنیر

وصف‌العیش نصف‌العیش بیشتر بخوانید »

هزار پنکه‌ی دودی فدای داغ نگاهت

شش‌ بلوک‌ خواندم و‌ نوشتم. یکی دیگه هم خواهم‌خواند قبل از اینکه لشم ‌را جمع کنم از پای لپ‌تاپ بروم‌ روی تشک قهوه‌ای دراز بشم به چت آخر شب و‌ خواب. خواب. خواب. بخواب محمد. نون خشکیه. نه نه نه. خوابید محمد بخواب تا نیومده ببردت. آقا دزده ممد خوابید.

هزار پنکه‌ی دودی فدای داغ نگاهت بیشتر بخوانید »

پروژه‌ها بر دوش‌ می‌مانند

قرار بود کاری را بیستم‌ تمام کنم و‌ تحویل بدهم یعنی امروز. شش ماه از شروع جدی‌اش گذشته بود و‌ دیگر وسط عید درست روزهایی که سرسام از شلوغی گرفته بودم، گوشه‌ای نشستم و عهد کردم که از امروز به بعد، یک نفس می‌نشینم سرش و تا تمام نشده بلند نمی‌شوم. برای تضمین ددلاین چهل روزه گذاشتم که ای صوفی شراب آنگه شود صاف، که در شیشه برآرد اربعینی. تاخیر نه جایز بود.

پروژه‌ها بر دوش‌ می‌مانند بیشتر بخوانید »