روز سوم بود و روبهراهتر بودم. منگی دوسه هفته پشت هم کار تو ریاب و تنشهای برگشت تو روز اول و دوم و کمخوابیای جبران شده، شد که صبح یازده با مهدی بیام ابوسعید و هنوز نخونده که جیگر بخورم. پول دادم رفت قهوه خرید و اسپرسو زد برامون و نوشیدنی هم خریده بود که گفت از کارت تو نکشیدم نگران نباش و رفع نگرانی شد 🙂
تا شب با گربهی دم در و صفحهی لپتاپ و چینش کاراش ور رفتیم که بریم مترو آخرش که مشتری هم زیاد ندیده بودیم و شبیه بیهودگی همهی دیگر موجودات یک صبح را شب کرده، پیاده تا مترو گز کردیم و فروشندهی مترو ولی باهوش بود پسرک. روز به این گذشته بود لای چتها که یک چند دوست در نقد نوشته دوستی که استوری کرده بودم استدلال کرده بودند که الا و بلا همهی این مصیبت که قاطبهی مردم میکشند از سر این مهاجرین افغانستانی است.
یک نفر که حتی مرا متقاعد میکرد که دودش به چشم منم رفته و نمیدانستم.
همهی منابع را بردهاند و بچه زیاد میآورند و فرهنگ :)))
شاشم گرفته بود. کلیدها را گرفتم و رفتم زیرزمین مسجد شاشیدم.
بالا آمدم دیدم گفتهاند که شما احساسی میبینید و انگار ندیده بود خشم و نفرتش را از دیگری.
خوب شد رسیدیم و سه نفره آمدیم خانه.


