تهران

بعد از چند ماه که در ریاب بودم، امروز راهی تهران شدم. گیت‌های ورودی و بازرسی بدنی.

کلافه نشستم. طرف را حالی کردم که ریابی هستم. باید لهجه‌ام را بیشتر کار کنم. احمق‌ها زیاد می‌شوند. آن عوان. کار نیست. هرزگی بطالت و بوی گند قدرتی شکل داده‌اند سبز.

ریاب کاناداست. شش یا هفت بومگردی دارد. راهنمای قنات می‌گفت بیشترین تعداد بومگردی را در یک روستا در ایران دارد. بافت را حفظ کرده‌اند.

کارم تمام شد. همان دیشب. و حالا وقت استراحت است. از انبوهگی تهران است که کلافه می‌شوم یا از کلش‌آوکلنز مهدی. کاری از من برنمی‌آید و من برنمی‌آید.

پنج سال، افسر ها را مواخذه می‌کردیم از بازرسی بدنی. روزگاری شده است. به انزوا سوق می‌دهند. ولی نه. نمی‌گذارم.

این‌ هم شعری که سه هفته پیش بالای روستا گوشه‌ای نشستم و خواندم. برای امتحان باز کردن لینک‌ یوتیوب در سایت. فکر کنم درست کار کنه. درسته؟